و یه غزل ناز و با معنی:
میخواستم عزیز تو باشم خدا نخواست
همراه و همگریز تو باشم خدا نخواست
میخواستم که ماهی غمگین برکه ای
در دستهای لیز تو باشم خدا نخواست
گفتـم در این زمانهء کجفهمِ کند ذهن
مجنون چشم تیز تو باشم خدا نخواست
میخواستم که مجلس ختمی برای این
پائیز برگــــریز تو باشــــم خدا نخواست
آه ای پری هر چه غزلگریــــه! خواستم
بیــت ترانهای ز تو باشم خدا نخواست
مظلوم ساکتم! به خدا دوست داشتم
یارِ ستمْ ستیز تو باشم خدا نخواست
نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود
میخواستم عزیز تو باشم خدا نخواست.
تویی که از صدای من
شراب کهنه می سازی بیا خوبم که می دانم
در این
بازی نمی بازی !
نیازُ تو خودم کشتم
که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی
که هرگز وا نشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم
که دردم را نمیگویم
به زیر ضربه های غم
نیفتد خم به ابرویــــــــم
مرا اینگونه گر خواهی
دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم
بیا و امتحانم کن...!
خاموش میشوم و مکث می کنم تو آه می کشی
من گریه می کنم دیوانه می شوم
تو روی دفترم ، یک قلب می کشی یک راه می کشی
من روی راه تو صد اشک می چکم
تو قهر می کنی یک ماه می کشی ! من روی ماه را نقش " تو" می کشم .
تو ناز میکنی . . . ـ آرام می شوم ـ
تو با مداد سبز آغاز می کنی یک راه میکشی ، یک دشت میکشی
یک عالمه فلوت پر آهنگ میکشی .
من سنگ میکشم با جوهر سیاه تصویری از خودم دلتنگ میکشم ...
بی رنگ می شوم ، چون سنگ می شوم
آزرده می شوم از دوری تو باز ، افسرده می شوم .
لبخند می زنی . . . و روی راه را ، یک " ضرب " می زنی !
من روی صورتت صد بوسه می زنم
دیگر نمی روی آرام می شوم
بیدار می شوم . . .