گفت :
برای دل بی قرار تو مهتاب عزیز و قشنگم ، می خوام بگم که
وقتی دلت یاد گرفت که چطور آروم و ساکت بمونه ،
روی صفحه زلال و صاف اون می تونی شگفتن من رو ببینی،
وقتی شکفتن من رو دیدی یه حسی مثل عشق تو وجودت متولد میشه
که پوسته سخت و سفت انتظار رو میشکنه
و توی اون یک جوونه باهراز جوونه قشنگ دیگه بیرون میان
و بعد از اون لحظه ی با شکوه
مثل من آب از سرت می گذره و دیگه برای همیشه عاشقی !
نیلوفر زیبا به اینجای جمله اش که رسید ،
خیلی آروم چشمهایش را بست و به زیر آب رفت ...
همگی سعی و تلاششون رو کردند که نیلوفر دوباره برگرده اما
اون دیگه رفته بود و هیچ اثری ار اون به غیر از یک موج کوچک
که از رفتنش روی آب به جا مونده بود وجود نداشت ...
صبح که خورشید آروم آروم از پشت کوه طلوع می کرد ،
مهتاب هنوز اشک می ریخت
اشک های او تبدیل به هزاران ستاره توی آسمون شده بود
آخه مهتاب تا اون موقع گریه نکرده بود !
مهتاب در غم فراغ نیلوفرش می سوخت و اشک می ریخت ...
و با خودش عهد بست که دیگه هیچوقت به برکه نگاه نخواهم کرد !
باد تصمیم گرفت که برای دل داری مهتاب پیش او برود .
وقتی پیش او رسید قطره ای از اشک او را دید که خیلی بزرگ بود
باد قطره اشک رو توی دستاش گرفت اما اشک مهتاب خیلی داغ و سوزان بود
و دست باد سوخت و قطره ی اشک درون آب برکه افتاد
اشک مهتاب سفید سفید بود ... زلال زلال ...
هم رنگ دل نیلوفر ... !
با برخورد اشک مهتاب با آب برکه دل برکه هم ترکید و تمام برکه
سفید سفید شد ...
باد به مهتاب گفت :
آب برکه را میبینی ، سفید سفید شده !
مهتاب به برکه نگاهی انداخت ...
ناگهان متوجه شد که هزاران دست کوچک در حال تکون خوردن
روی آب برکه هستن
آنها با گلبرگهای کوچکشان در شفق صبحگاهی می رقصیدند و
متولد می شدند
مهتاب چشمش رو میون اون همه نیلوفر می گردوند تا شاید
نیلوفر خودش رو پیدا کنه ...
در یک لحظه یک نیلوفر که درست وسط آب برکه قرار داشت نظر
مهتاب رو جلب کرد ...
آره اون اشتباه نکرده بود ، اون نیلوفر ، نیلوفر خودش بود
که با لبخندی عاشقانه
چشمش را برای بدرقه ی مهتاب به آسمان دوخته بود ...
*** بر گرفته از وبلاگ ساقی ***
و تــقدیم به وجود پاک عـشــــق !