دست تو حسیِ مثلِ چیدن سیب های قرمز ... مثلِ سینه ریزی که روش می
نویسم بی تو هرگز
برای او که میداند دوستش دارم؟
گاهی سخته گفتن آنچه که درون ماست
گاهی سخته قبول انکه عاشق شدی
خدایادیگر طاقت دوری و انتظارم نیست
اگر باز هم……اگر باز هم او……….
قلبم خسته است…خسته تازه التیام یافته است
اخر مگه تا کی کجا….
می توان این قلبه خسته راوصله کرد
اخر چه کنم خدایا؟
میدانی که با توام….
با تویی که دلت تو غربت گرفته…
حرفهایت دلم را لرزاند چون قدیما
اشک مریز…. گریه مکن….
با تو هستم و در کنارت میمانم
اکنون میتوانم بگویم که قلبم با توست
ان دورها اما چه نزدیک…..
من دیگر چه دارم که بمانم
همه چی در دست توست
میترسم که بیایم….
و چون سر رسم باز سرابی بیش نبینم
خود میدانی که چه سخت است!!!