شب بود

 

شب بود و هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید. قدم زدم . گامها

شماره های قلبم بودند که می تپیدند به خاک یخ زده کویر . هوا شب بود و کویر چون

ستاره . دستهایم سیاه و کبود اما هنوز سبزینه ای درونم باقی بود .

 
  صدای آرزوهای گمشده ام آمد و من در غمی غریب غلتیدم . حس کردم گرم میشوم .

حس کردم کمی سبز شدم درست مثل گیاه نازک کویر  . حس کردم کسی درون گوشم

نجوا میکند . نگاهم آواره اطراف شد . تو نبودی که هیچ . بجز خدا هیچ کس نبود و

انگار قصه حضوردوباره ات دوباره آغاز میشد . تو نبودی اما خدا بود . و باز حس

کردم کسی نجوا کرد . باد وزید و گیاهان سرمازده با هم پچ پچ کردند . صدایی از دور

دست پیدا بود ولی صدا نبود . نوری به سینه ام تابید اما نوری نبود . هنوز شب بود و

هوا سرد بود و کویر چون ستاره های چشمان تو میدرخشید . خدایا این حس قریب

چیست که همه غربتم را به هیچ میکشد؟

  
  صدایی درونم وزید که بهار . که رویت دوباره خورشید که گرما که تابستان در راه

است . خدایا خورشید ؟ باور دستان من مردد بود که شعاع حضور تو را همه وجودم را

تسخیر کرد .

 
  تو بودی تو که مرا در آغوش گرفته بودی و چقدر گرم و هیچ فکر نمی کردی که در

محاصره دستان تو میسوزم . آغوش تو تعبیر خوابهای کویری من بود . و اینک همه

تو  تمامیت مرا فتح کرده بود . واینک دستان تو مرا گرم کرده بود و اینک بهار محقق

شده بود بهار .


حس کردم کلمه ای از ذهنم گریخت : « بهارت مبارک



 
مادر ای رویای سبز غنچه ها

مادر ای پرواز نرم قاصد

       مادر ای معنای عشق شاهپرک

گونه هایت کاش مهتابی نبو

    تا دلم در بند بی تابی نبود

ای تمام ناله هایت بی صدا

       مادر ای زیباترین شعر خدا  

                    عالم ازما نغمه پرداز است و خاموشیم ما   
    
          مردم ازماهوشیارند و مدهوشیم ما

                               هیچکس مارا نسپارد به خاطر ای عجب

                                 یاد عالم میکنیم اما فراموشیم ما

مادر ای روح بزرگ ابدی و ای سر چشمه همه مهربانی ها و ای سایه رحمت الهی ترا
 
ستایش می کنم قلب پاک ترا که همچون ابدانه های چشم سحر است و با لا خره در یک

عشق پاک ترا می ستایم  .مادر راستش این است که هر که درکتا بهای لغت گشتم

کلمه ای پیدا ننمودم انطوری که باید و.شاید مقام ومنزلت ترا برساند به همین جهت ترا به
 
همان نام مادر خطاب می کنم  مادر تو همان گوهر یکدنه ای هستی که  خداوند زما نی

می بخشد انگاه که بخشید گویی زمین و اسمان را بخشیده و انگاه که گرفت گویی زمین
 
و. اسمان را از کف ربوده است مادر اگر فردا روز گار ترا از من بگیر به

خاطراز دست  دادن همچون تویی تا زنده ام اشک می ریزم ولبا س سیا ه می پوشم و

د  یگر لبانم را به خنده نمی گشایم  ماد ر راستش این است که جز  خدای تو وقبله


 
آسمانی
 
تو و قلب پاک تو هیچ کس را مقدس نمی دانم و جز کتاب اسمانی تو و دفتر زند گانیت

هیچ کتابی را نمی شناسم مادر تو در اسمان من در زمین با خورشید مهر و محبت خود
 
بتاب تا من زنده بمانم

                                              تقدیم به مادران فداکار
                 


            
                    


                         

خدایا به امید تو زنده ایم

 
به او بگویید دوستش دارم

چرا؟! چرا هر وقت که خواستم بهش بگم نتونستم بارها دیدمش
 
دقیقه ها با اون حرف زدم اما انگاری یه چیزی مانع گفتن حرف اصلی

ام میشد شاید غرور اما نه برای رسیدن به اون تمام غرور خودم را

گذاشتم زیر پاهایم خدایا پس چرا نتوانستم. یعنی چه چیز دیگری بود.
 
من عاشق لبخندهای زیرکانه او بودم. وقتی می خندید دلبستگی من
 
به او بیشتر میشد برق چشمهایش یادم نمیره. وقتی با چهره معصوم
 
و بیگناهش به من نگاه می کرد دست و پایم می لرزید و نای صحبت
 
کردن را از من میگرفت او هم حرفی نمیزد و سکوت برقرار میشد.

ساعتها راه میرفتیم و به اندازه روزها با سکوتمان با هم حرف میزدیم
 
اما در سکوت هم نتوانستم به او بگویم
دوستت دارم
. آه خدایا دارم

میسوزم مگه دو کلمه ساده نبود پس چرا؟. دو سال از اون موقع
 
میگذرد و مدت زیادی ست که او را ندیدم ولی نقش چهره اش در
 
ذهن و قلب من برای ابد حک شده. من محکوم شده در دادگاه
 
عشقم همان عشقی که باعث ارتکاب من به جرم
عاشق شدن شد